آرام تر از نسیم



و ماه، در نیمه شبی به اندازه ی نیم قرن پیرتر شد.

ما به اندازه ی نیم قرن خسته تر شدیم.

حالا چه کسی می خواهد صدای جوانی ما را

از زیر خروارها خاکِ سرخِ گرم،

و ترک های زودهنگام پوستمان را

از زیر بوتاکس های پی در پی، بشنود؟

 

صدای ما را که در گورهای خانگی دفن شده ایم،

خواب هایمان را که در فکرهای خونین غرق شده اند،

و نفس هایی که در سینه ها حبس کرده ایم را،

چه کسی می خواهد بخت بگشاید؟!

 

من قول داده بودم که بخندم!

من پاییز را در میانه ی راه پشت سر گذاشته بودم.

می خواستم با کمی عطر سیب و طعم انگور پیروزی ام را جشن بگیرم!

بوی باروت؛ مشامم را پر کرد،

و باران، تمام نشانه های راهم را شست.

 

حالا این منم،

من؛ که مانده ام و یک دنیا راهِ مسدود!

و یک دنیا لبخندِ خشکیده ی مصلوب!

من مانده ام و یک قلب؛

که امیدهای واهی او را فرسود.

 

/.///-/

#نسیم_مکتبی


تمامِ راه

فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.

صحبتِ تو

نشناختنِ سر از پا بود،

من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!

قرار بود لباس های زمستانی ام

دست های تو باشند؛

باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،

قرار عاشقانه ی آب و آینه را،

من بهم زده بودم!
چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟

آیا هست؟!

کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!

 

/.///-/


سراغ بال های خنده ی مرا،
از برگ هایی بگیرید

که زیر پای عقاید کهنه خُرد شده اند!

 

من از کجا می دانستم

روی زمینی تا به این حد پست

در شبی که انکارش بزرگترین دروغ تاریخ بود

می شود پرواز کرد؟

 

مانده بودم بین فاصله های اجباری قرمزی

که کلماتمان را روی هر خط

هر بار غریب تر می کرد.

باورش سخت بود اما،

خیالِ مرا نبضِ نفس های تو

از هر حقیقتی واقعی تر می کرد.

 

کِنارِ صنوبری که سعی داشت آوازش

مرا به یاد تو بیاندازد،

فکرم، جای دیگری بود.

من تمام راه

در تکاپوی هر سوتِ قطار

تکرار و تکرار و تکرارِ چشم های تو را می دیدم

که بسته بود.

 

باورش سخت بود اما،

بافتنیِ خیال انگیزم

اندازه ی پاییز بود.

 

/.///-/

 

 


باور کنی یا نه،

با هزار امید آمده بودم

بدون هیچ لباس گرمی

پاییز را به تن کنم.

 

میانِ تلخیِ این روزگارِ بی مروت،

آمده بودم کمی عطر سیب را بچشم،

کمی طعم انگور را.

و فراموش کنم که جریان زندگی،
از بالا به پایین بود یا پایین به بالا!

 

فهمیدم که آلودگی هوای جهان؛

از دود سیگارهاییست که بی آنکه بفهمیم،
میان لب های زندگی جابه جا می شود

و سهم هر کداممان

لااقل یک نخِ نازکِ تلخ است!

 

من کنار دکه ی پیرمردی که بساطش

پر از سیاهی واکس و کهنگیِ یک صبح تکراری بود،

از مرغ های سحر خواستم ناله کنند!

 

میان آن همه آمدن و نماندن های تند،

هیچ رهگذری باور نکرد

که سردی یک نگاه

_آن هم در همچون صبح پر از انتظاری_

می تواند جان چند هزار انسان بی گناه را بگیرد؟!

 

من،

زیر کاج های بی تفاوت تهران،

سوزِ پاییز را نوشیدم و

قول گرفتم از صمیمیت سیالِ دو غریبه

که برای هم آواز رفاقت سر دهند و

مواظب همدیگر باشند!

 

آمده بودم تا بالی بگشایم؛

کلاغِ پیری بر تنِ اندیشه ام نشست،

و سنگینی اش

کالیِ احساس مرا به زمین انداخت.

 

/.///-/

تهران

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خاطرات یک مسافر متن و ترجمه آهنگ پیشنهاد در سطح مدرسه آموزشگاه آرایشگری هنرسرا تعمیر کامپیوتر کرج فروشگاه محصولات فایل لایه باز انتخابات psd خلاصه کتاب تاریخ امامت اصغر منتظرالقائم همراه با نمونه سوال اقیانوس طلایی مرجع خدمات آموزشی گلدیس